- 8 سال و 1 ماه قبل - 2 دی 1395 ساعت 15:47
- تعداد بازدید: 4835
مرده ای در خواب راز زن مرده شور را بر ملا کرد!
مرده ای در خواب راز زن مرده شور را بر ملا کرد!
مدتی سرپرست غسالخانه بودم. در آن زمان خانم میانسالی از همکارانم، با بیماری قلبیاش مدارا میکرد. نکته قابل توجهی که وجود داشت این بود که او همیشه در گوشهای نشسته و دست به زیر چانه داشت و گوشهگیری میکرد. کمتر پیش میآمد که او با کسی همصحبت شود یا ما ببینیم تحرک خاصی در محیط کار داشته باشد.
یک روز که کار تقریبا تمام شده و ما برای بازگشت به خانه آماده شده بودیم، مسئول قسمت پذیرش خواست که من نزدش برم. به سمت پذیرش رفتم. مسئول پذیرش زمانی که مرا از دور دید دستی تکان داد، بلند شد و به طرفم آمد. او بعد از احوالپرسیهای معمول به من گفت: امروز دو خانم آمده بودند و حرفهای عجیبی میزدند. سوالاتی دارند که من جوابشان را نمیدانم. بیا ببین شما چیزی از حرفهایشان سر در میآوری؟
رفتم داخل اتاق او و دیدم دو خانم روی صندلی آرام نشستهاند. خودم را به آنها معرفی کردم و گفتم: بفرمایید، در خدمتم. کاری از دست من بر میآید؟
هنوز حرفم بهطور کامل تمام نشده بود که یکی از خانمها گفت: سالگرد پدرم است و ما در تدارک مراسم آبرومند برای او هستیم. دیشب پدرم به خوابم آمد و از خانمی حرف زد که در غسالخانه کار میکند. اول خیلی متعجب شدم اما پدرم تاکید داشت و از او حرف میزد. مشخصاتی که در خواب به من گفت خانمی میانسال بود که همیشه گوشهگیر و کم حرف است. حتی اشارهای به فامیل او کرد و گفت که میتوانیم در بهشت زهرا او را پیدا کنیم.
خانم جوان بسیار احساساتی شده بود ولی حرفش را قطع نکرد و همچنان ادامه میداد: پدر از من خواست بهدلیل احتیاجی که آن خانم دارد به جای هزینههای اضافی مراسم سالگرد، به آن خانم کمک کنید.
من چند لحظهای خشکم زده بود. با خود فکر میکردم مگر ممکن است؟ خدا را به خاطر بزرگیاش شکر کردم و خیلی زود به خودم آمدم. سریع به آن دو خانم گفتم: بله. ما چنین خانمی در همکارانمان داریم. تا جایی که من اطلاع دارم بیماری قلبی هم دارد و گویا برای عمل جراحی مشکل مالی دارد.
با آن خانم به طرف غسالخانه رفتیم و من همکار گوشه گیرم را به آنها معرفی کردم. ارتباط بین آنها شکل گرفت. چند ماه بعد خبردار شدم که همکارم در بیمارستان بستری شده و عملهای مربوط را با موفقیت پشت سر گذاشته است. این پدر با سفارش به فرزندانش در خواب جان فردی را نجات داد و برای خود ثوابی بزرگ خرید. شاید باور این خاطره سخت باشد اما اتفاقاتی در طول زندگی رخ میدهد که گاهی غیرقابل پیشبینی و باور هستند اما واقعی هستند.
نظرات (0)
ارسال یک نظر